معنی یار عروس

حل جدول

عربی به فارسی

عروس

عروس , تازه عروس

فارسی به عربی

عروس

عروس

فرهنگ عمید

عروس

زنی که تازه ازدواج کرده،
زن نسبت به خانوادۀ شوهرش، زن پسر یا زن برادر،
(صفت) [مجاز] هر چیز بسیار زیبا، آراسته، خوب،
* عروس پس پرده: = کاکنه
* عروس چرخ: [مجاز] خورشید،
* عروس خاوری: [مجاز] = * عروس چرخ
* عروس روز: [مجاز] = * عروس چرخ
* عروس فلک: [مجاز] = * عروس چرخ
* عروس دریایی: (زیست‌شناسی) جانوری سخت‌پوست با بدنی شفاف و چتری که در اطراف بدنش شاخک‌های بسیار دارد،


یار

یاور۳: ز برق تیر روشن شد شب تار / سر دشمن چو هاون، گرز چون یار (نزاری: مجمع‌الفرس: یار)،

محبوب، معشوق،
دوست، رفیق، همدم،
(ورزش) هریک از بازیکنان یک تیم،
(اسم، صفت) همکار،
(اسم، صفت) [مجاز] همراه،
(اسم، صفت) مددکار،
دارنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): هوشیار،
یاری‌رساننده، کمک‌کننده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): استادیار،
(تصوف) [مجاز] خداوند،
[قدیمی] مرید،
۱۱. [قدیمی] مانند، نظیر،
۱۲. = جاری۱: چه نیکو سخن گفت یاری به یاری / که تا کی کشم از خُسُر ذل و خواری (رودکی: ۵۳۰)،
* یارِ غار: [مجاز] یار و دوست موافق و وفادار. δ در اصل لقب ابوبکر، خلیفۀ اول است که وقتی حضرت رسول قصد هجرت از مکه به ‌مدینه کرد همراه آن حضرت رفت و در سر راه سه روز میان غاری در خدمت آن حضرت بود،

گویش مازندرانی

یار

دوست، معشوقه، یار و یاری دهنده

لغت نامه دهخدا

یار

یار. (اِ) اعانت کننده. (برهان) (شرفنامه). معین. (دهار). مدد. مددکار. (غیاث اللغات). عون. معاون. ناصر. نصیر. عضد. معاضد. ظهیر. پشت. یاور. مدد. ساعد. دستگیر. طرفدار. دستیار. مساعد. ولی. رِدْء:
خرد باد همواره سالار تو
مباد از جهان جز خرد یار تو.
ابوشکور.
و این سه گروه با یکدیگر به حربند و چون دشمنی پدید آید با یکدیگر یار باشند. (حدود العالم).
ترا یار کردارها باد و بس
که باشد به هرجات فریاد رس.
فردوسی.
همی خواستی از یلان زینهار
پیاده بماندی نبودیش یار.
فردوسی.
همیشه جهاندار یار توباد
سر اختر اندر کنار توباد.
فردوسی.
شما را جهان آفرین یار باد
همیشه سربخت بیدار باد.
فردوسی.
همه نیزه بودی به جنگش به چنگ
کمان یار او بود و تیر خدنگ.
فردوسی.
ز استخر مهر آذر پارسی
بیاید به درگاه با یار سی.
فردوسی.
نخواهد به تو بد به آزرم کس
به سختی بود یار و فریادرس.
فردوسی.
از این پس نخواهم فرستاد کس
بدین جنگ یزدان مرا یار بس.
فردوسی.
وز آن پس چنین گفت هر شهریار
که باشد ورا بخت پیروز یار.
فردوسی.
اگر یار خواهی ز درگاه شاه
فرستمت چندانکه خواهی بخواه.
فردوسی.
به هر جایگه یار درویش باش
همی راد بر مردم خویش باش.
فردوسی.
اگر یار باشد جهان آفرین
بخون پدر جویم از کوه کین.
فردوسی.
چو کار آمدم پیش یارم بدی
به هر دانشی غمگسارم بدی.
فردوسی.
که چون بخت پیروز و یاور بود
روا باشد ار یار کمتر بود.
فردوسی.
ز لشکر برون کن سواری هزار
فرامرز راباش در جنگ یار.
فردوسی.
چه گویی کنون چاره ٔ کار چیست
برین جنگ بی تو مرا یار کیست.
فردوسی.
ببین تا به میدان مرا یار کیست
هماورد من روز پیکار کیست.
فردوسی.
چو نیکو بود گردش روزگار
خرد یافته یار و آموزگار.
فردوسی.
مگر باز بینیم دیدار تو
که بادا جهان آفرین یار تو.
فردوسی.
بنزد سیاوش فرستاد یار
چو روئین و چون شیده ٔ نامدار.
فردوسی.
چه گویی تو پاسخ چگونه دهی
که یار تو بادا بهی و مهی.
فردوسی.
از این پس نخواهم بر این یار کس
پسر با برادر مرا یار بس.
فردوسی.
کرا یار باشد سپهر بلند
برو بر ز دشمن نیاید گزند.
فردوسی.
اگر شد همه زیر یک چادریم
به مردی همه یار یکدیگریم.
فردوسی.
چو یارآمد اکنون بجوییم جنگ
گهی با شتابیم گه با درنگ.
فردوسی.
اگر یار باشید با من به جنگ
چو شب تیره گردد نسازم درنگ.
فردوسی.
بینی نیت نیک و دل و مذهب پاکش
و ایزد بود، آن را که چنین خلق بودیار.
فرخی.
هر که را توفیق یار است او بدان خدمت رسد
بخ بر آن کس باد کانکس را بود توفیق یار.
فرخی.
ترا به بوی و به پیرایه هیچ حاجت نیست
چنانکه شاه جهان را گه نبرد به یار.
فرخی.
ضعفا را به همه حالی یار است خدای
یار آن است به هر وقت که یار ضعفاست.
فرخی.
این یافتن ملک به شمشیر نباشد
باید که خداوند جهاندار بود یار.
منوچهری.
در ظاهر و در باطن پشت تو بود دولت
در عاجل و در آجل یار تو بود باری.
منوچهری.
از بهر آنکه شاه جهان دوستدار اوست
دولت معین اوست، خداوند یار اوست.
منوچهری.
و این ابوالعریان مردی عیار بود از سیستان و از سرهنگ شماران بود و غوغا یار او بودند. (تاریخ سیستان).
چو مرد باشد برکار و بخت باشد یار
ز خاک تیره نماید بخلق زرّ عیار...
سوار کش نبود یار اسب راه سپر
بسر درآید و گردد اسیر بخت سوار.
ابوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی).
چو لشکر بود اندک و یار بخت
به از بیکران لشکر و کار سخت.
اسدی.
از او خواه استعانت در همه کار
که چون او کس نباشد مر ترا یار.
ناصرخسرو.
گه سیاه آید بر تو فلک داهی
گه ترا مشفق و یاری ده و یار آید.
ناصرخسرو.
رضوان به هشت خلد نیارد سر
صدیقه گر به حشر بود یارش.
ناصرخسرو.
باکش ز هفت دوزخ سوزان نی
زهرا چو هست یار و مدد کارش.
ناصرخسرو.
یقین دانم همی کاین بندگان را
خداوندی است یار و بنده پرور.
ناصرخسرو.
یارند تن و جانت بعلم وعمل اندر
تو غافلی از کار بهین یار و مهین یار.
ناصرخسرو.
با همه حالتی که حیوان راست
مر ترا با سخن خرد یار است.
ناصرخسرو.
مؤیدی که به حق عنف و لطف سیرت او
معین ظلمت و نور است و یار آتش و آب.
مسعودسعد.
کار ساز عالم است و یار دین ایزدی است
دولت او را کارساز و ایزد اورا یار باد.
معزی.
بادش به هرچه روی کند کردگار پشت
بادش به هرچه رای کند شهریار یار.
معزی.
بپیروزی اگر یارش بود خالق سزا باشد
که نشناسم به پیروزی ز خلق اندر جهان یارش.
معزی.
تا دهر بود کار تو پروردن دین باد
و ایزد به همه کار ترا یار و معین باد.
معزی.
پشت دین است او به فضل و هست دولت پشت او
یار خلق است او به عدل و هست خالق یار او.
معزی.
ای یار چو روزگار یار من و تست
بس کس که حسود روزگار من و تست.
معزی.
روزگار و دولت و بخت تو هر سه بر مراد
روزگارت بنده و دولت ندیم و بخت یار.
معزی.
پشت اسلامی همیشه کردگارت باد پشت
یار انصافی همیشه شهریارت باد یار.
معزی.
پشت شریعتی و ترا یادگار پشت
یار حقیقتی و ترا شهریار یار.
معزی.
حال نیکو مال افزون سال فرخ فال سعد
اصل قایم نسل باقی تخت عالی بخت یار.
معزی.
گفت امیرالمؤمنین تا حاضر آید پیش او
دین ایزد را و شرع مصطفی را پشت و یار.
سنائی.
ای گردن احرار به شکر تو گرانبار
تحقیق ترا همره و توفیق ترا یار.
سنایی.
بدین امید عمری می گذاشتم که... یاری و معینی به دست آرم. (کلیله و دمنه).
وز آن دروغ که گفتم کز آل سامانم
از آل سامان کس نیست در لظی یارم.
سوزنی.
بر چرخ ملک بانو و شاهند مهر و ماه
دین مهر و ماه را ملک العرش با دیار.
خاقانی.
از مدح تو اشعار من رونق فزا در کار من
دولت همیشه یار من با بخت بیدار آمده.
خاقانی.
یار من آن که لطف خداوند یار اوست
بیداد و داد و رد قبول اختیار اوست.
سعدی.
کسی قول دشمن نیارد به دوست
جز آن کس که در دشمنی یار اوست.
سعدی.
- بی یار، بی معین و بی مدد کار و همراه:
براه دین نبی رفت از آن نمی یارم
که راه پرخطر و ما ضعیف و بی یاریم.
ناصرخسرو.
مرا گویی اگر دانا و حری
به یمگان چون نشینی خوار و بی یار.
ناصرخسرو.
جهان را بنا کرد از بهر دانش
خدای جهاندار بی یار و یاور.
ناصرخسرو.
- دستیار، کمک کننده. معین:
باده و شادی و رادی هر سه یکجا زاده اند
این مر آن را پشتوان و آن مر این را دستیار.
مسعودسعد.
خشم و شهوت مار و طاووسنددر ترکیب تو
نفس را آن پایمرد و دیو را این دستیار.
سنایی.
- دولتیار، آن که دولت یار اوست. نیک بخت وتوانگر:
ای ز جاه تو عدل روزافزون
وی ز رای تو ملک دولتیار.
مسعودسعد.
تا ترا یار دولت است بپای
در جهان خدای دولتیار.
سنایی.
- یار آمدن، معین و مدد کار شدن، به یاری آمدن:
مهر است یا زرین صدف خرچنگ را یار آمده
خرچنگ ناپروا زتف پروانه ٔ نار آمده.
خاقانی.
- یار کردن، همدست و موافق کردن: جهودان بر وی (عیسی) گرد آمدند و تدبیر کشتن او کردند و این هردوس الاصغر را با خویشتن یار کردند. (ترجمه ٔ تاریخ بلعمی).
- یاریار، در عبارت زیر از تاریخ بیهقی آمده است و جنبه ٔ تأکید اعتقادی یا خطاب تأکیدی دارد: و آن غلامان سرایی که از ما گریخته بودند به روزگار بورتگین بیامدند و یکدیگر را بگرفتند و آواز دادند که یاریار و حمله کردند بنیرو و کس کس را نایستاد و نظام بگسست از همه جوانب و مردم ما همه روی بگریز نهادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 626).
- یار و یار، دوست و معین.
|| صاحب. (دهار) (منتهی الارب). رفیق. (نصاب). زوج. (دهار). صحابی. همراه. متفق. پیرو. همدم. ندیم. همنشین.همسر: پیغمبر تافته شد و یاران را گفت چه کنیم. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). ابوالبحتری را بیافت گفت پیغامبر گفت که ترا نکشم و با ابوالبحتری یاری بوداو گفت این یار مرا نیز نکشید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
یار تو زیر خاک مور و مگس
چشم بگشا ببین کنون پیداست.
رودکی.
برترین یاران و نزدیکان همه
نزد او دارم همیشه اندمه.
رودکی.
یار بادت توفیق روزبهی با تو رفیق
دوستت باد شفیق دشمنت غیشه و مال.
رودکی.
به بگماز بنشست بمیان باغ
بخورد و به یاران بداد او نفاع.
ابوشکور.
بیارانش بر خلعت افکند نیز
درم داد و دینار و هر گونه چیز.
فردوسی.
جوانیش را خوی بد یار بود
ابا بد همیشه به پیکار بود.
فردوسی.
هنوز آن گرانمایه بیدار بود
که با وی به راه اندرون یار بود.
فردوسی.
بدل گفت اگر با نبی و وصی
شوم غرقه دارم دو یار وفی.
فردوسی.
هم از رزمزن نامداران خویش
از آن پهلوانان و یاران خویش.
فردوسی.
ببستند یارانش یکسر کمر
همیدون به دریا نهادند سر.
فردوسی.
به یارانش گفت آنکه از تیره خاک
برآرد چنین جا بلند از مغاک.
فردوسی.
چهارم خزروان سالار بود
که گفتار او با خرد یار بود.
فردوسی.
بیاورد یاران بهرام را
سواران با زیب خودکام را.
فردوسی.
سرآمد کنون قصه ٔ باربد
مبادا که باشد ترا یار بد.
فردوسی.
به یاران چنین گفت کای سرکشان
شنیده ز تخت بزرگان نشان.
فردوسی.
شب و روز خوردن بدی کار اوی
می و رود و رامشگران یار اوی.
فردوسی.
وزو بر روان محمد درود
به یارانش برهر یکی برفزود.
فردوسی.
عبدالرحمن قوال گفت دیگر روز پراکنده شدند ومن و یارم دزدیده با وی (امیر محمد) برفتیم. (تاریخ بیهقی). او بدان کشته شد و یارانش را دل بشکست. (تاریخ بیهقی ص 109). این طغرل درآمد قبای لعل پوشیده و یار وی قبای فیروزه داشت و به ساقیگری مشغول شدند هر دو ماهروی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 253). اگر آن معجون ما را بیاموزی تا اگر کسی از یاران ما را کاری افتد... پیش داشته آید. (تاریخ بیهقی ص 341). یعقوب گفت چرا به من تقرب نکردید چنانکه یارانتان کردند (سه تن از پیران دولت طاهری). (تاریخ بیهقی ص 248).
امت را چون ز آل می ببرد یار
جز به تو یارب زیار بد بکه نالیم.
ناصرخسرو.
گر مسلمانان یاران نبی بودند
من همی نیز مسلمانم و از یارانم.
ناصرخسرو.
یار خرماست بلی خار بر یارش
یار بد عار بوددایم بر یارش.
ناصرخسرو.
آنها همه یاران رسولند و بهشتی
مخصوص بدان بیعت و از خلق مخیر.
ناصرخسرو.
تنها بسیار به از یار بد
یار ترا بس دل هشیارخویش.
ناصرخسرو.
تا سخنم مدح خاندان رسول است
نابغه طبع مرا متابع و یار است.
ناصرخسرو.
دو بار سوی مدینه آمدند و یاران پیغامبر علیه السلام ایشان را باز گردانیدند. (مجمل التواریخ والقصص). سال سی و دو بسیاری از یاران پیغامبر بمردند چون عباس بن عبدالمطلب... و عبدالرحمن عوف و... (مجمل التواریخ و القصص).
اندر چمن و گلشن از سوسن و گل خرمن
ما بر گل و بر سوسن تکیه زده با یاران.
معزی.
آنکه زو چاره نیست یارش دان
و آنکه نه یارتست بارش دان.
سنایی.
با رفیقان سفر مقرباشد
بی رفیقان سفر سقر باشد.
پس نکو گفته اند هشیاران
خانه را یار و راه را یاران.
سنایی.
شتربه گفت بیارای ای یار مشفق. (کلیله و دمنه). هیچ یار و قرین چون صلاح نیست. (کلیله و دمنه). لیکن تو از نزدیکان و پیوستگان و یاران می اندیش و اگر وقوف یابند ترا در خشم ملک افکنند. (کلیله و دمنه). گویند دزدی شبی به خانه ٔ توانگری با یاران خود به دزدی رفت. (کلیله و دمنه). آن دو یار من در پس خانه ٔ توایستاده اند تو بر بام خویش رو و بگوی آنچه یار شما می خواهد بدو دهم یانه. (سندبادنامه ص 294).
دمبدم میگذرند از نظر ما یاران
اینقدر دیده نداریم که بر خود نگریم.
خاقانی.
دل نشکنم از عتاب یاری
کو را دل خرده دان ببینم.
خاقانی.
عهد یاران باستانی را
تازه چون بوستان نمی بینم.
خاقانی.
جنس زن یابی و نیابی کس
جنس یاران درد خورده ٔ خویش.
خاقانی.
به بوی دل یار یکرنگ بود
به منزل درنگی که من داشتم.
خاقانی.
یاران به درد من ز من آسیمه سرترند
ایشان چه کرده اند بگو تا من آن کنم.
خاقانی.
نه عیسی داشت از یاران کمینه سوزنی در بر
نه سوزن شبه دجال است یکچشم سپاهانی.
خاقانی.
بغم تازه مرائید شما یار کهن
سراین یار غم عمرشکر بگشائید.
خاقانی.
دغا در سه شش بیش بینی ز یاران
چو یک نقش خواهی دغائی نیابی.
خاقانی.
کرده چار ارکان او از هفت طوق شش جهت
چار ارکانش ز یاران چاراقران آمده.
خاقانی.
و یارو دعاگوی صدر امام و حبر همام علاءالدین مجدالاسلام...هنوز امروز آنجا به درس... مشغول است. (راحهالصدور راوندی).
یار مساعد به گه ناخوشی
دام کشی کردنه دامن کشی.
نظامی.
رد سفرش مونس و یار آمده
چند شبانروز بکار آمده.
نظامی.
من به وقت چاشت در راه آمدم
با رفیق خود سوی شاه آمدم
با من از بهر تو خرگوشی دگر
جفت و همره کرده بودند آن نفر...
لابه کردیمش بسی سودی نکرد
یار من بستد مرا بگذاشت فرد.
مولوی.
هست تنهایی به از یاران بد
نیک با بد چون نشیند بد شود.
مولوی.
که در خدمت مردان یار شاطر باشم نه بار خاطر. (گلستان). تا حدیث زلت یاران در میان آمد. (گلستان سعدی). درویشی را ضرورتی پیش آمد گلیم یاری بدزدید. (گلستان سعدی). جهان بر تو تنگ شده بودکه دزدی نکردی الا از خانه ٔ چنین یاری. (گلستان سعدی).
مر استاد را گفتم ای پرخرد
فلان یار بر من حسد می برد.
سعدی.
چو بینی که یاران نباشند یار
هزیمت ز میدان غنیمت شمار.
سعدی.
بدو گفتم ای یار فرخنده خوی
چه درماندگی پیشت آمد بگوی.
سعدی.
عید است و موسم گل و یاران در انتظار
ساقی بروی شاه ببین ماه و می بیار.
حافظ.
دلی همدردو یاری مصلحت بین
که استظهار هر اهل دلی بود.
حافظ.
مصلحت دید من آن است که یاران همه کار
بگذارند و خم طره ٔ یاری گیرند.
حافظ.
از آن رو هست یاران را صفاها با می لعلش
که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمی گیرد.
حافظ.
صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوش است
وقت گل خوش باد کزوی وقت میخواران خوش است.
حافظ.
- چاریار و چهاریار، کنایه از چهار تن از یاران حضرت محمد (ص) که عبارتند از ابوبکر، عمر، عثمان و علی:
ای آن که چار یار گویی
من بانو بدین خلاف یارم.
ناصرخسرو.
کان دین را مایه ای همچون بدن را پنج حس
لشکری مر ملک عزرا چون نبی را چار یار.
سنایی.
چار یار مصطفی را مقتدا دار و بدان
ملک او را هست نوبت پنج نوبت زن چهار.
سنایی.
پیشت آرم چار یارش را شفیع
کز هدی شان عز والا دیده ام.
خاقانی.
چهار یارش تا تاج اصفیا نشدند
نداشت ساعد دین یاره داشتن یارا.
خاقانی.
- یار غار، کنایه از یارصادق چرا که پیغمبر علیه الصلوه و السلام وقتی از مکه به اراده ٔ هجرت برآمدند به راه در میان غاری سه روز متواری بودند حضرت صدیق (ص) همراه بودند از این جهت یار غار کنایه از یار صادق است. (غیاث اللغات) (آنندراج):
از اعتقاد پاک بود در دلش دو چیز
تحقیق مرد خندق و تصدیق یار غار.
معزی.
- || کنایه از دوستی سخت گستاخ و یگانه.
دوست یکدل. یار جانی. یار موافق:
یار جهان گر چه تنگ و تار شده ست
عقل بسنده ست یار غار مرا.
ناصرخسرو.
من آگاه گشتستم از غدر و غورش
چگونه بوم زین سپس یار غارش.
ناصرخسرو.
چون تو از ابلهان گزینی یار
یار غار تو عار باشدعار.
سنایی.
آری ز زخم ماری ابوبکر صبر کرد
تا لاجرم وزیر نبی گشت و یار غار.
سنایی.
کی بترسد ز زخم مار آنکو
خویشتن یار غار خواهد کرد.
سنایی.
گردون نپذیرد فساد و نقصان
تا قدر ترا یار غار باشد.
انوری.
بر در کس عنکبوت جور هرگز
کی تند تا عدل باشد یار غارت.
انوری.
گر عشق ز انوری درآموزی
حقا که به کفر یار غار آیی.
انوری.
تا مرا عشق یار غار افتاد
پای من در دهان مار افتاد.
خاقانی.
رقیب آمد که بیرونش کنم مژگان بر ابرو زد
که این مایه ندانی تو که ما را یار غارست این.
خاقانی.
من نبودم بیدل و یار اینچنین
هم دلی هم یار غاری داشتم.
خاقانی.
به یار محرم غار و به میر صاحب دلق
به پیر کشته ٔ غوغا به شیر شرزه ٔ غاب.
خاقانی.
مهدی امت توئی ز آنکه به معنی ترا
عزت دین هم وثاق عصمت حق یار غار.
خاقانی.
خانه ٔ بام آسمان که سینه ٔ من بود
قفل غمش هجر یار غار برافکند.
خاقانی.
بر غار تو غم خورم که یاری
چون غم نخورم که یار غاری.
نظامی.
شاه را غار پرده دار شده
و او هم آغوش یار غار شده.
نظامی.
داده بقلم قرار دولت
تیغ آمده یار غار دولت.
نظامی.
گر نشوی آشنای او تو در این غار
غرقه شوی بوی یار غار نیابی.
عطار.
ترک کار فرید از آن گفتم
تا شوم فرد و یار غار تو من.
عطار.
هرجا روی و آیی همراه تو سعادت
هرجا مقام سازی اقبال یار غارت.
کمال اسماعیل.
کاین حروف واسطه ای یار غار
پیش و اصل خار باشد خارخار.
مولوی.
به کنج غاری عزلت گزینم از همه خلق
گر آن لطیف جهان یار غار ما باشد.
سعدی.
ای یار غار سید و صدیق و راهبر
مجموعه ٔ فضایل و گنجینه ٔ صفا.
سعدی.
اول به وجود ثانی اثنین
صدیق که بود یار غارت.
سلمان ساوجی.
- امثال:
تا یار کرا خواهد و میلش به که باشد.
(امثال و حکم ج 4 ص 540).
تو نباشی یار من خدا بسازد کار من. (امثال و حکم ج 1 ص 567).
خانه را یار و راه را یاران.
سنایی.
هزار از بهر می خوردن بود یار
یکی را بهر غم خوردن نگهدار.
(امثال و حکم ج 4 ص 1975).
یاد یاران یاررا میمون بود.
مولوی (امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 2025).
یار آن باشد که انده یار کشد.
عبدالواسع جبلی (امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 2025).
یار آن باشد که در بلا یار بود.
سعدی (امثال و حکم ج 4 ص 2025).
یاران را یاران شناسند.
(امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 2025).
یاران را یاران فروشند یا یاران یاران را فروشند. (از مجموعه ٔ امثال چ هند).
یاران همه بدینند من هم به دین یاران.
سعدی (امثال و حکم ج 4 ص 2026).
یار از خیال یار قوت می گیرد.
(فیه مافیه) (امثال و حکم ج 4 ص 2026).
یار باقی صحبت باقی.
(امثال و حکم ج 4 ص 2026)
(الباقی عندالتلاقی).
یار با ما دوست باشد گلخن ما گلشن است.
سنایی (امثال و حکم ج 4 ص 2026).
یار بد بدتر بود از مار بد.
مولوی.
یار را هم یار هست از یار یار اندیشه کن.
یار شاطر باش نه بار خاطر. (امثال و حکم ج 4 ص 2029).
یار شو خلق را و یاری بین.
اوحدی (امثال و حکم ج 4 ص 2029).
یار غالب باش تا غالب شوی.
مولوی (امثال و حکم ج 4 ص 2029).
یار قدیم اسب زین کرده است.
(جامع التمثیل).
یار کار افتاده را یاری هم از یاران رسد.
(جامع التمثیل، امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یار مساعد نه اندک است نه بسیار.
فرخی (امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یارم همدانی و خودم هیچ ندانی
یارب چه کند هیچ ندان با همدانی.
(امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یار نیک به از کار نیک مار بد به از یار بد.
خواجه عبداﷲ انصاری (امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یار و رقیب را به هم این الفت از چه شد. (امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یار همکاسه هست بسیاری
لیک همدردکم بود یاری.
سنایی (امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یار یار نمی خواند، یعنی چه عیبی بر این چیز توان گرفت. (امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یاری که به جان نیازمایی
در کار خودش مده روایی.
امیرخسرو (امثال و حکم ج 4 ص 2031).
یاری که تحمل نکند یار نباشد.
سعدی (امثال و حکم ج 4 ص 2031).
یک یار (یا) یک دوست بسنده کن چو یک
دل داری. (امثال و حکم ج 4 ص 2502).
|| قرین. (دهار) (منتهی الارب) (صراح) (زمخشری). جفت. دمساز. مصاحب. (منتهی الارب):
شب و روز اندیشه اش یار بود
ز فرزند بابیم بسیار بود.
فردوسی.
چو ایرانیان این بداز گرگسار
شنیدند گشتند با درد یار.
فردوسی.
نه بفضل او را جفتی ز بزرگان عرب
نه بعلم او را یاری ز بزرگان عجم.
فرخی.
به همه کارترا یار و قرین باد خرد
در همه حال ترا پشت و معین باد اله.
فرخی.
رنج و مکروه از تودور و عدل و انصاف از تو شاد
دین و دنیا باتو جفت و بخت و دولت با تو یار.
فرخی.
یارت طرب و روزبهی باد همیشه
با باده و با بوسه ز دست و ز لب یار.
فرخی.
کاری است مرا نیکو و حالیست مرا خوش
با لهو و طرب جفتم و با کام و هوا یار.
فرخی.
ای تو به حضر ساکن و نام تو مسافر
کردار تو با نام تو در هر سفری یار.
فرخی.
سوسن آزاد و شاخ نرگس بیمار جفت
نرگس خوشبوی و شاخ سوسن آزاد یار.
منوچهری.
رفیقی نیک یار از گوهری به
دلی آسان گذار از کشوری به.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
ز خاک و آب که هستند یار آتش و آب
قوی تر آمد بسیار کار آتش و آب.
مسعودسعد.
جفت دگر کسی و غمان تو جفت من
یار دگر کسی و فراق تو یار من.
معزی.
ای یار شبی که بیرخت بگذارم
پروین بود از غم تو آن شب یارم.
معزی.
هر که را علم و حلم نبود یار
مرو را در جهان بمرد مدار.
سنایی.
معشوقه برنگ روزگار است
باگردش روزگار یار است.
انوری.
حسن را از وفا چه آزار است
که همه ساله با جفا یار است.
انوری.
جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم
تا حریفان دغا را به جهان کم بینم.
حافظ.
دل اگر با زبان نباشد یار
هر چه گوید زبان بود بی کار.
(از تاریخ سلاجقه ٔ کرمان).
و اگر حکیم پیشه ای را بیند که عقل و تمیز و ادب دارد و تحمل با آن یار نباشد او را نپسندند. (تاریخ غازانی ص 169).
- بی یار، بی نظیر، بی قرین:
فرستاده را موبد شاه گفت
که ای مرد هشیار بی یار و جفت.
فردوسی.
کز حشمت و جاه تو همی بیش نتابد
نور قمر و شمس بدرگاه تو بی یار.
سنایی.
- یار ساختن، رفیق و همراه و قرین کردن مصاحب و همدم ساختن:
عطاردی است زحل سرزبان خامه ٔ او
که وقت سیرش خورشید یار می سازد.
خاقانی.
- یار شدن، قرین شدن. جفت شدن. همدم گشتن. همراه شدن. صحابت. ارداء. مقارنه:
حکم قضا بود وین قضا بدلم بر
محکم از آن شد که یار یار قضا شد.
معروفی.
هر بنده ای که خدای... او را خردی روشن عطا داد... و با آن خرد و دانش یار شود... بتواند دانست که نیکو کاری چیست. (تاریخ بیهقی). امیر مسعود از این بیازرد که چنین درشتی ها دید از عمش و قضا غالب با این یار شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 249). امیر فرمود غلامان را تا پیش تر رفتند و بتیر غلبه کردند غوریان را و سنگ سه منجنیق با تیر یار شد و امیر علامت را میفرمود تا بیشتر میبردند (تاریخ بیهقی). امیر محمود چاکران و دبیرانش را نخواست تاشایستگان را خدمت درگاه فرماید تلک را بپسندید و بابهرام ترجمان یار شد و مرد جوانتر و سخنگوی تر بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 414). و روغن [روغن شیر] با قوت آب یار شود [در معده]. (ذخیره ٔخوارزمشاهی). و چون روی نیکو با خوی نیکو یار شود آن نیکبختی بغایت رسیده باشد. (نوروزنامه). سوی آن غار بگریختند و شبانی با ایشان یار شد. (مجمل التواریخ).
در هجر من ای قوامی فرزانه
گر یار شدی تو با خر خمخانه...
سوزنی.
به ناله یار خاقانی شو ای دل
که از یاران ترا یاری نیاید.
خاقانی.
و محمد... که از ثقات تأثیر بود با ایشان یار شد. (تاریخ طبرستان). وردانشاه با ابوالحسن ناصر یار شدند. (تاریخ طبرستان).
نوح و موسی را نه دریا یار شد
نی بر اعداشان بکین قهار شد.
مولوی.
یار شو تا یار بینی بی عدد
زانکه بی یاران بمانی بی مدد.
مولوی.
حال آن کو قول دشمن را شنود
بین سزای آن که شد یار حسود.
مولوی.
دوست گو یار شو و هر دو جهان دشمن باش
بخت گو پشت مکن روی زمین لشکرگیر.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 175).
به وصلش رسم این بار گر ایام شود یار
که یاری به چنین کار ز ایام توان خواست.
خاقانی.
- یار گشتن، مصاحب شدن قرین گشتن. موافق و سازگار شدن:
یکی کار بدخوار، دشوار گشت
اباکرد کشور همه یار گشت.
فردوسی.
در طاعت تو جان و تنم یار خرد گشت
توفیق تو بوده است مرا یار و نگهدار.
ناصرخسرو.
|| عدیل و نظیر. (آنندراج). مانند. (شرفنامه)
شبه. مثل. همتا. شریک. همال:
پریچهره فرزند داردیکی
کزو شوختر کم بود کودکی
مر او را خرد نی و تیمار نی
بشوخیش اندر جهان یارنی.
ابوشکور.
تو دانی که آن است اسفندیار
که او را برزم اندرون نیست یار.
فردوسی.
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
به ایران و توران ترا نیست یار.
فردوسی.
به تندی به گیتی ورا یار نیست
همان رنج کس را خریدار نیست.
فردوسی.
زهی خسروی کز همه خسروان
به مردی ترا نیست همتا و یار.
فرخی.
اندر این گیتی به فضل و رادی او را یار نیست
جز کریمی و عطا بخشیدن او را کار نیست.
فرخی.
گفتند مردمان که نیابند مردمان
در هیچ فضل صاحب ری را نظیر ویار.
فرخی.
صد بار نشانید مرا خواجه بدین عذر
آن خواجه که در فضل ندارد به جهان یار.
فرخی.
آنجا که شیر باشد در مرغزار باز
شیری که در زمانه ندارد نظیر و یار.
فرخی.
مردان آن مرد و زنان آن پاکیزه و با حمیّت چنانکه آنان را به دیگر جای اندر پاکیزگی یار نباشد. (تاریخ سیستان ص 46). خواجه احمد عبدالصمد کدخدای خوارزمشاه در کاردانی و کفایت یار نداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 320). خداوند بداند که بوقی برفت و بنده وی رایاری نشناسد در همه ٔ لشکر که به جای وی تواند بود. (تاریخ بیهقی ص 461). حسنک را در جهان یاران بودند بزرگتر از وی. (تاریخ بیهقی ص 190).
زمین را به بخشندگی یار نیست
چنان نیز دارنده زنهار نیست.
اسدی.
یکی شهر دید از خوشی چون بهشت
در و دشت و کوهش همه باغ و کشت
چنانچون مر او را کسی یار نیست
چو کردار او هیچ کردار نیست.
اسدی.
ای آنکه ترا یار نبودست و نباشد
در طاعت تو جز تو کسی نیست مرا یار.
ناصرخسرو.
همچنان کاندر گزارش کردن فرقان به خلق
هیچکس انباز و یار احمد مختار نیست.
ناصرخسرو.
سلطان یمین دولت بهرامشاه کوست
شاهی که درزمانه ز شاهانش یارنیست.
مسعودسعد.
دارد هر آن هنر که به کارست خلق را
واندر هنر ز خلق ندارد نظیر و یار.
معزی.
سلطان جهانگیر ملکشاه جوانبخت
شاهی که به شاهی و هنر یار ندارد.
معزی.
ناممکن است دیدن یار و نظیر او
ایزد نیافرید مر او را نظیر و یار.
معزی.
نبود چون تو ملک در جهان جهانداری
نیافرید خدای جهان چو تو یاری.
معزی (از آنندراج).
سراج دین محمد محمدبن حکی
که در محامد اخلاق نیست یار او را.
عبدالواسع جبلی.
ندانم یار خود کس را و از بی یاری ایزد
به نفس خویشتن گفتن که بی یارم نمی یارم.
سوزنی.
کنیزی بدین چهره هم خوار نیست
که در خوبرویی کسش یار نیست.
نظامی.
بود اول آن خجسته پرگار
نام ملکی که نیستش یار.
نظامی.
|| دوست و محب. (برهان). محبوب و محب و عاشق و معشوق. (آنندراج). خدن. خدین. خلم. (منتهی الارب). دلدار. عزیز. دلبر. محبوبه. معشوقه. هر یک از دوطرف عشق یعنی عاشق و معشوق:
سزد که بگسلم از یار سیم دندان طمع
سزد که او نکند طمع پیر دندان کرو.
کسائی.
دلبرا دو رخ تو بس خوب است
از چه با یار کار گست کنی.
عماره.
چنان نمود به ما دوش ماه نودیدار
چو یار من که کند گاه خواب خوش آسا.
بهرامی.
عشق خوش است ار مساعدت بود از یار
یار مساعد نه اندک است نه بسیار.
فرخی.
ای دل تو چه گویی که ز من یاد کند یار
پرسد که چگونه ست کنون یار مرا کار.
فرخی.
شبی گذاشته ام دوش خوش به روی نگار
خوشا شبا که مرا دوش بود با رخ یار.
فرخی.
اگر خزان نه رسول فراق بود چرا
هزار عاشق چون من جدا کند از یار.
فرخی.
ز چشم آهو چون چشم دوست شد همه دشت
ز شاخ آهو چون زلف تابداده ٔ یار.
فرخی.
برفت یار من و من نژند و شیفته وار
به باغ رفتم با درد و داغ رفتن یار.
فرخی.
گهی گویم رخت کی بینم ای دوست
گهی گویم لبت کی بوسم ای یار.
فرخی.
پشت من بشکست همچون پرشکن زلفین یار
اشک من بیجاده گون و چشم من بیجاده بار.
فرخی.
هر کجا خیمه ست خفته عاشقی با دوست مست
هر کجا سبزه است شادان یاری از دیدار یار.
فرخی.
عید است و مهرگان و به عید و به مهرگان
نوباوه ای بود می سوری ز دست یار.
فرخی.
یکی چون پرند سبز یکی چون عبیر خوش
یکی چون عروس خوب یکی چون رخان یار.
فرخی.
تو چو من یار نیابی بجهان
من چو تو یابم هر روز هزار.
فرخی.
خوشا بهار تازه و بوس و کنار یار
گر در کنار یار بود خوش بود بهار.
منوچهری.
ای یار دلربای هلا خیز و می بیار
می ده مراو گیر یکی تنگ در کنار.
منوچهری.
با رخت ای دلبر عیار یار
نیست مرا نیز به گل کار کار.
منوچهری.
چه بودی گر مرا دل یار بودی
وگر دل نیست باری یار بودی.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
ز گیتی کام راندن با تو نیکوست
ترا خواهد دلم یا شوی یا دوست
ندانم من که یار و شوی جویم
کجا من نه سزای یار و شویم.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
نبرد عشق را جز عشق دیگر
چرا یاری نگیری زو نکوتر.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
دوش وقت نیم شب پیغام یار آمد مرا
یا به باغ دل گل شادی ببار آمد مرا...
آفرین بر یار باد و آفرین بر وصل یار
کاینهمه شادی ز یار و وصل یار آمد مرا.
معزی.
خوش بود اندر بهار یار شده صلح جوی
ساخته رود و سرود چنگ زن و شعرگوی.
معزی.
رفت یار و غمی ز یار بماند
جان ز غم زار و تن نزار بماند
هست چون یار غمگسار عزیز
هر چه از یار غمگسار بماند.
معزی.
در غم یار یار بایستی
یا غمم را کنار بایستی.
عمادی شهریاری.
دوش از درم درآمد سرمست و بیقرار
همچون مه دو هفته و هر هفت کرده یار.
انوری.
در همه آفاق دلداری نماند
در همه روی زمین یاری نماند.
انوری.
به عمری در کفم یاری نیاید
ور آید جز جگر خواری نیاید.
انوری.
خاقانی اگر یار نمایدرخسار
رخسار چوزر به ناخنان خسته مدار
از ناخن و زر چهره برناید کار
کز تو همه زر ناخنی خواهد یار.
خاقانی.
دولت عشق یار خاقانیست
تو همه دولتی که یار کئی.
خاقانی.
چون به شروان دل و یاریم نماند
بی دل ویار به شروان چکنم.
خاقانی.
خاقانیاچه گوئی آید به دست یاری
چون یار نیست ممکن سوداش یار من چه.
خاقانی.
گه سینه ز غم سوختم و دوست نبخشود
گه تحفه ز جان ساختم و یار نپذرفت.
خاقانی.
دولت عشق یار خاقانی است
تو همه دولتی که یار کئی.
خاقانی.
عشق ببانگ بلند گوید خاقانیا
یار عزیز است سخت جان تو و جان او.
خاقانی.
بس وفا پرورد یاری داشتم
بس به راحت روزگاری داشتم.
خاقانی.
یار مویت سپید دید و گریخت
که بدزدی دل نوآموز است.
خاقانی.
صد جان به میانجی نه یاری به میان آور
کاقبال میان بندد چون یار پدید آید.
خاقانی.
من مخمور اگر مستم زچشم یار میدانم
مرا ازمن جدا کرده اشارتهای پنهانش.
خاقانی.
ای خیال یار درخورد آمدی
بی تو دانی هیچ نگشاید ز من.
خاقانی.
نار به نقل چون شراب خوریم
نقل ما نار یعنی از لب یار.
خاقانی.
چون یار ز من برید سایه
چون سایه ز من رمیدیارم.
خاقانی.
مرا ز یار و ز کارش چه پرسی از حاصل
هزارگونه بلا و جفاست نامش یار.
ظهیر فاریابی.
کند برمن کنون عید آن مه نو
که کرد آشفته ای را یار خسرو.
نظامی.
یار است نه چوب مشکن او را
گر بشکنیش طراق خیزد.
مولوی.
یارآن بود که صبر کند بر جفای یار
ترک رضای خویش کند در رضای یار.
سعدی.
جنگ از طرف یار دل آزار نباشد
یاری که تحمل نکند یار نباشد.
سعدی.
ای خواجه برو به هر چه داری
یاری بخرو بهیچ مفروش.
سعدی.
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
اینکه میگویند آن خوشتر ز حسن
یار ما این دارد و آن نیز هم.
حافظ.
چون ترا در گذرای یار نمی یارم دید
با که گویم که بگوید سخنی با یارم ؟
حافظ.
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس.
حافظ.
زاهد اگر به حور و قصور است امیدوار
ما را شرابخانه قصورست و یار حور.
حافظ.
حافظ اندیشه کن از نازکی خاطر یار
برو ازدرگهش این ناله و فریاد ببر.
حافظ.
یار اگر رفت و حق صحبت دیرین نشناخت
حاش ﷲ که روم من ز پی یار دگر.
حافظ.
گر فوت شد سحور چه نقصان صبوح هست
از می کنند روزه گشا طالبان یار.
حافظ.
سرت سبز و دلت خوش باد جاوید
که خوش نقشی نمودی از خط یار.
حافظ.
آن عهد یاد باد که از بام و در مرا
هردم پیام یار و خط دلبر آمدی.
حافظ.
من پیر سال و ماه نیم یار بیوفاست
بر من چو عمر میگذرد پیر از آن شدم.
حافظ.
صبا وقت سحر بوئی ز زلف یار می آورد
دل شوریده ٔ ما را به بو در کار می آورد.
حافظ.
یارم چو قدح به دست گیرد
بازار بتان شکست گیرد.
حافظ.
مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق
که بدین راه بشد یار و ز ما یاد نکرد.
حافظ.
لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است
وز پی دیدن او دادن جان کار من است.
حافظ.
معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوش است بدین قصه اش دراز کنید.
حافظ.
زهی خجسته زمانی که یار بازآید
به کام غمزدگان غمگسار باز آید.
حافظ.
گرنثار قدم یار گرامی نکنم
گوهر جان به چه کار دگرم بازآید.
حافظ.
آن یار کزو خانه ٔ ما جای پری بود
سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود.
حافظ.
- امثال:
به زلف یار برخوردن، کنایه از رنجیدن کسی از کوچکترین انتقاد.
تا یار کرا خواهد و میلش به که باشد
(امثال و حکم ج 1 ص 504).
یار لاغر نه سبک باشد و فربی نه گران
سبکی به ز گرانی ز همه روی و شمار.
فرخی (امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یار ما این دارد وآن نیز هم.
حافظ (امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یار مار است چون روی بدرش
مار یار است چون روی زبرش.
سنایی (امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یار مرا یاد کند یک هیل پوچ.
(امثال و حکم ج 4 ص 2030).
|| (اِخ) مجازاً خدا (معشوق ازلی):
تا تو اندر زیر بار حلق و جلقی چون ستور
پرده داران کی دهندت بار بر درگاه یار.
سنایی.
یار بی پرده از در و دیوار
در تجلی است یا اولی الابصار.
هاتف.
|| (اِ) نزد صوفیه عالم شهود را گویند یعنی مشاهده ٔ ذات حق. (کشاف اصطلاحات الفنون). || آشنا. (برهان).
|| در بازیها معین و یاور و همکار و همبازی حریف در هر دسته از دو دسته ٔ بازی. || چون دو برادر بود و هر دو را زن بود، آن زنان یک دیگر را یار خوانند. (لغت فرس اسدی) جاری. هموی ْ [هَم وَ]. (در تداول مردم قزوین):
چه نیکو سخن گفت یاری به یاری
که تا کی کشیم از خسر ذل و خواری.
(لغت فرس اسدی ص 166).
مؤلف در یادداشتی آورده است که اسدی به استناد همین شعر بغلط یای آخر «یار» را یای وحدت خوانده است. یاری بر وزن و به معنی جاری صحیح است نه یار، چه ابدال جیم جاری به یاء اشکالی ندارد و یاری لهجه ای از جاری است و رجوع به یاری و جاری شود. (مأخوذ از یادداشت مرحوم دهخدا). || دسته ٔ هاون. یانه. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج) (رشیدی). و رشیدی و جهانگیری و دیگر لغت نامه ها این اشعار را از نزاری قهستانی شاهد آورده اند:
ز برق تیغ روشن شد شب تار
سر دشمن چو هاون گرز چون یار
رمحش چو مار و سینه ٔ دشمن مقر او
گرزش چو یار و کله ٔ دشمن چو هاون است.
|| مخفف یارا که به معنی طاقت است. (غیاث). قوت و توانایی وجرأت و جسارت (مرادف یارا و یارگی) (از آنندراج). و رجوع به یارا شود. || (پسوند) کلمه ٔ «یار» گاه در ترکیبات مزید مؤخر (پساوند) باشد و به معانی گوناگون آید: 1- در برخی کلمات و بخصوص اسامی خاص چون اسفندیار، شهریار، بختیار، ایزدیار و جز آنهامعنی «داده » را رساند. در حاشیه ٔ تاریخ ایران باستان ذیل کلمه ٔ اسفندیار آمده است: دات َ که به معنی «داده » است در پارسی کنونی مبدل به «یار» شده و نظایر این تغییر بسیار است مانند اسفندیار و... (ص 5357) پسوند «یار» در آخر نامهای خاص مبدل داته اوستایی [= داده، آفریده] است چنانکه در اهورمزده داته (اورمزدیار) اشتی داته (هوشیار)، خشثروداته (شهریار)، بختوداته (بختیار) و غیره... (مزدیسنا و ادب پارسی از دکتر معین ص 331). 2- در کلماتی چون سعادت یار، ظفریار، دولت یار به معنی قرین و ملازم آید. 3- در کلماتی چون آبیار، بازیار، رمه یار، دامیار (صیاد) و غیره به منزله ٔ ادات حرفه و مانند «گر»باشد. 4- در الفاظی نظیر چاریار (چهاریار) و شب یاربه معنی رفیق و مصاحب باشد؛ حب الشبیار، معناه بالفارسیه، رفیق اللیل. (تذکره ٔ داود ضریر انطاکی). 5- درکلمه ٔ کوهیار (قوهیار) مازیار ظاهراً ادات امکنه است. 6- در الفاظ جدید دانشیار، دادیار، کونسولیار و جز آنها به معنی معین، معاون و یاور باشد. علاوه بر ترکیباتی که در ذیل معانی کلمه گذشت کلمات زیر که به ترتیب حروف تهجی آورده می شود در فیشهای سازمان لغت نامه بعنوان ترکیبات یار آمده است: آبیار، اویار، اسفندیار، افزاریار، اﷲ یار، ایزدیار، بازیار، بختیار، بهمنیار، بیسیار، پزشکیار، پشتیار، پیسیار، پیشیار، خدایار، خردیار، حشیار، خواجه یار، دادیار، دامیار، دانشیار، دوستیار، دین یار، رم یار، رمه یار، سعادتیار، شبیار، شدیار شهریار، طالعیار، ظفریار، علی یار، قوهیار، کامیار، کشتی یار، کم یار، کنسولیار، کوشیار، کوهیار، گاویار، گشیار، گویار، مازیار، ماهیار، مهریار، مهیار، نابختیار، ناویار، نصرت یار، هشیار و هوشیار که با الحاق یاء مصدری به آخر آنهایی که حاصل خاص نباشند حاصل مصدر ساخته شود چون آبیاری.

یار. (اِخ) نواب منورالدوله احمدیارخان بهادر ممتاز جنگ اورنگ آبادی که والدش نواب شجاع الدوله بهادر دلخان از حضور نواب ناصر جنگ شهید منصب هفت هزاری داشت و نواب آصفجاه ثانی احمدیارخان را به خطاب منورالدوله و منصب پنجهزاری برداشت. طبعش باشعر و شعراء اردو و فارسی یار بود و مشق سخن از میرغلام علی آزاد بلگرامی مینمود. در شجاعت و سخاوت و خلق و مروت علم شهرت میافراشت و در سنه ٔ ثلث و ثمانین ومأئه و الف قدم بجاده ٔ عدم گذاشت از اوست:
گفتیم در خیال رخت رفت خواب ما
آیینه دید آن بت حاضر جواب ما.
#
چو می بینم که جام می بکف دلدار می آید
به لب از توبه های خویشم استغفار می آید.
به رنگ قلقل می تازه میسازد دماغم را
چو آن مینا دهن در لکنت گفتار می آید.
#
ای مغان باده را به جام کنید
کار هوش مرا تمام کنید.
#
سگش از راه وفا از پی ما می آید
سگ اوئیم که از راه وفا می آید.
(از تذکره ٔ صبح گلشن ص 611).


عروس

عروس. [ع َ] (اِخ) (وادی الَ...) موضعی است نزدیک مدینه. (منتهی الارب).

عروس. [ع َ] (ع ص، اِ) مرد و زن نوخواسته یکدیگر را. (منتهی الارب). زن نوکدخدا و مرد نوکدخدا، مگر در عرف اطلاق این بیشتر بر زن کنند، و به ضمتین خواندن خطاست. (آنندراج) (غیاث اللغات). مرد و زن نوخواسته یکدیگر را. (ناظم الاطباء). مرد و زن مادام که در اِعراس و عروسی باشند. (از اقرب الموارد). مرد و زن که تازه خواستگاری شده است مادامی که در سور گردند. (شرح قاموس). ج، عُرُس، عَرائس، گویند هم عُرُس و هن عرائس. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). یعنی جمع آن در مرد عرس، و درزن عرایس است. (از شرح قاموس). هدی. هدیه. مهدیه.
در مثل گویند: کاد العروس یصیر أمیرا. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). لاعطر بعد عروس لامخباء لعطر بعد عروس، این مثل در حق شخصی گویند که اجناس خوب و نیکو از وی پوشیده نباشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آن را برای کسی گویند که ذخیره کرده نمی شود از او چیزی گرانبها. (شرح قاموس). آن را در حق کسی گویند که چیز نفیس از وی پنهان نشود، و یا در مذمت پنهان کردن چیزی در وقت حاجت، به کار برند. (از اقرب الموارد). اصل مثل این است که اسماء عذریه بنت عبداﷲ را شوهری بود عروس نام که پس از خواستگاری از او مرد. پس مردی از او خواستگاری کرد که بی چیز و بخیل و زشت بود و دهانی بدبوی داشت و چون خواست پیش اسماء برود اسماء او را گفت اگر اجازه دهی پسر عم مرده ٔ خود را بستایم. مرد گفت بکن. اسماء گفت: بر تو می گریم ای عروس عروسها، ای کسی که میان اهل خود در آرامی چون روباه بودی و در وقت سختی ها و گرفتاری هاچون شیر بودی و اوصافی در تو بود که مردم بر آن آگاه نیستند. مرد گفت آن اوصاف چیست ؟ اسماء گفت: در همت و عزیمت سستی نمی کرد و در بامدادهای سختی و گرفتاری، شمشیر به کار می برد، سپس افزود: ای عروس روی سپید و تابان و نیکو و بزرگوار، که در تو چیزهایی بود که یاد کرده نشود. مرد گفت آن چیزها چه بود؟ اسماء گفت:وی از ناسزا و زشتی دور بود و دهانی خوش بوی داشت و او را بوی بد در دهان نبود، توانگر بود و تنگدست نمی بود، آنگاه مرد پی برد به اینکه منظور اسماء کنایه زدن بر اوست. و چون بنزد اسماء رفت به وی گفت خود را به بوی خوش بیالاید، ولی عطردان او را افکنده دید، اسماء در جواب گفت «لاعطر بعد عروس » یعنی عطر و بوی خوشی پس از عروسی نیست. و اصل این مثل را چنین نیز گفته اند که مردی با زنی ازدواج کرد و چون زن را بنزد او بردند دید که عطر بخود نزده است به او گفت پس عطر و بوی خوش تو کجاست ؟ زن جواب داد آن را پنهان کرده ام. پس مرد گفت «لامخباء لعطر بعد عروس » یعنی پس از عروسی، پنهان کردن برای عطر نباشد. و رجوع به شرح قاموس شود: اجتلاء؛ جلوه دادن عروس را بر شوهر. ازفاف، فرستادن عروس به خانه ٔ شوهر. اهتداء؛ به شوهر فرستادن عروس را. (از منتهی الارب). تقیین، عروس بیاراستن. (تاج المصادر بیهقی). زَف ّ؛ عروس به خانه ٔ شوهر فرستادن. (دهار). فودج، مرکب عروس. مجلوه؛ عروس جلوه داده. هداء؛ عروس را به خانه آوردن. (منتهی الارب). || زن داماد. (برهان). زنی که تازه زناشویی کرده، در مقابل داماد. (فرهنگ فارسی معین). زن نوکدخدا و زن داماد. (ناظم الاطباء). زن به خانه ٔ شوی رفته. (یادداشت مرحوم دهخدا). دختر نو شوی کرده. بانو. بیو. بیوگ. بیوگان. پیوگ. پیوگان. خوازنده. دغد. سنار. سنه. سنهار. نیوک. ویو:
زمانی برق پرخنده زمانی رعد پرناله
چنان مادر ابر سوک عروس سیزده ساله.
رودکی.
عروس جوان گفت با پیر شاه
که موی سپید است مار سیاه.
بدایعی بلخی.
جهانی شده فرتوت چون پاغنده سر و گیس
کنون گشت سیه موی و عروسی شد جماش.
بوشعیب.
عروسم نباید که رعنا شوم
بنزد خردمند رسوا شوم.
فردوسی.
جهان چون عروسی رسیده جوان
پراز چشمه و باغ و آب روان.
فردوسی.
دل پادشا سرد گشت از عروس
فرستاد بازش بر فیلقوس.
فردوسی.
ملک چون کشت گشت و تو باران
این جهان چون عروس و تو داماد.
فرخی.
گشت نگارین تذرو پنهان در مرغزار
همچو عروس غریق در بن دریای چین.
منوچهری.
بسیار شمع و مشعل افروختند تا عروس را ببردند به کوشک شاه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 294). جهان عروسی آراسته را مانست در آن روزگار مبارکش. (تاریخ بیهقی ص 452). قلعت همچنین عروس بکر بود. (تاریخ بیهقی ص 543).
رده در رده زان گل لعلگون
که خوانی عروسش به پرده درون.
اسدی (گرشاسب نامه ص 95).
کس عروسی در جهان هرگز ندید
گیسویش پر نور و رویش پر ظلام.
ناصرخسرو.
این دهر یکی عروس پر مکراست
ای قوم حذر کنید از این حره.
ناصرخسرو.
عالم بمثل بدخوی و ناساز عروسی ست
وز خلق جهان نیست جز او شوی حلالش.
ناصرخسرو.
هر کجا محنتی عروس برند
دلم آنجا شود بدامادی.
مسعودی.
نرم نرمک چو عروسی که غرند آمده بود
باز از آن سوی برندش که از آن آمد باز.
ابوالعباس.
ای برادر گر عروس خوبت آبستن شده ست
اندرین مدت که بودی غایب از نزد عروس.
علی شطرنجی.
خاتون دار ملک فریدونش خوان که نیست
کابین این عروس کم از گنج کاویان.
خاقانی.
و آن کعبه چون عروس که هر سال تازه روی
بوده مشاطه ای بسزا پور آزرش.
خاقانی.
ثنای او بدل ما فرونیاید از آنک
عروس سخت شگرف است و حجله نازیبا.
خاقانی.
تا من [علی بن الحسن] به مشاطگی این عروس قیام نمایم. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوز عروس هزار دامادست.
حافظ.
- بیت العروس، حجله. حجله گاه. خانه ٔ عروس. عروس خانه:
فرو شست عالم چو بیت العروس.
نظامی.
- تازه عروس،زن که تازه عروسی کرده باشد. زن که اخیراً زناشوئی کرده است. نوعروس. زن نوشوی کرده.
- خواهر عروس، نام قضیه ٔ عکس قضیه ٔ فیثاغورس است. رجوع به ترکیب شکل عروس شود.
- شکل عروس در هندسه، همان قضیه ٔ فیثاغورس است که:در هر مثلث قائم الزاویه مجموع مربعات اضلاع زاویه ٔ قائمه مساوی است با مربع وتر. و این از اکتشافات فیثاغورس است. و آن را در هندسه به نام کرسی عروس خوانند. و قضیه ٔ عکس آن مشهور به «خواهر عروس » است. (از بحثی در قضیه ٔ فیثاغورس، ترجمه ٔ احمد آرام).
- عروسان باغ، کنایه از گلها و میوه ها و نهالهای نوبرآمده و درخت میوه دار باشد. (برهان) (آنندراج). کنایه از گلها و میوه هاست. (انجمن آرا). عروسان چمن. عروسان مرغزار.
- عروسان بیابان، کنایه از شتر بارکش باشد عموماً، و شتران راه مکه خصوصاً. (آنندراج) (برهان). کنایه از شتران راه مکه. (انجمن آرا).
- عروسان چمن، بمعنی عروسان باغ است، که کنایه از نهالها و گلها و میوه های نورسیده باشد. (برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا).عروسان باغ. عروسان مرغزار.
- عروسان خُلد، کنایه ازحوران بهشتی باشد. (برهان) (از انجمن آرا): یکی از آن کنیزکان... در جمال رشک عروسان خلد بود. (کلیله و دمنه).
- عروسان درخت، کنایه از شاخه های نورسته باشد. (از ناظم الاطباء).
- عروسان عور، کنایه از ستارگان:
این عروسان عور رعنا را
بر سر از آب چادر اندازد.
خاقانی.
- عروسان مَرغزار، کنایه از گلها و شکوفه ها و نهالها باشد. عروسان باغ. عروسان چمن:
نوروز پیش از آنکه سراپرده زد به در
با لعبتان باغ و عروسان مرغزار.
منوچهری.
- عروس اَرغنون زَن، کنایه از ستاره ٔ زهره (ربه النوع طرب) است و آسمان سوم جای اوست. (برهان) (آنندراج) (از انجمن آرا).
- عروس تاک، شراب. (آنندراج).
- عروس جَهان،کنایه از جهان باشد به طریق اضافه، یعنی عروسی که آن جهان است. (برهان) (آنندراج). این جهان. (ناظم الاطباء):
چو ترک حصاری ز کار اوفتاد
عروس جهان در حصار اوفتاد.
نظامی.
- || کنایه از کوکب زهره. (از برهان) (آنندراج).
- || کنایه از ماه. (آنندراج).
- عروس چرخ، کنایه از آفتاب جهان گرد است. (برهان) (آنندراج). عروس چهارم فلک. عروس خاوری. عروس روز. عروس نه فلک.
- عروس چمن، کنایه از گل است. (فرهنگ فارسی معین). عروسان چمن. رجوع به عروسان چمن شود.
- عروس چهارم، کنایه از آفتاب است. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء).
- عروس چهارم فلک، کنایه از خورشید جهان آرا باشد. (برهان) (آنندراج). بمناسبت این که خورشید را در فلک چهارم فرض میکردند. عروس چرخ. عروس خاوری. عروس روز. عروس نه فلک.
- عروس خاوری، به معنی عروس چرخ است که آفتاب جهان تاب باشد. (برهان) (آنندراج):
در ده از آن چکیده خون زآبله ٔ تن رزان
کآبله ٔ رخ فلک برد عروس خاوری.
خاقانی.
- عروس خشک پستان، زنی که عقیمه بود یعنی هرگز نزاییده باشد. (برهان) (آنندراج). زن نازا. (ناظم الاطباء).
- || کنایه از دنیای بی بقا باشد. (برهان) (آنندراج). کنایه از دنیاست. (انجمن آرا). دنیای بی بقا و جهان فانی. (فرهنگ فارسی معین). عروس شوی مرده. عروس مرده شوی.
- عروس روز، به معنی عروس خاوری است که خورشید عالم افروز باشد. (برهان) (آنندراج). عروس چهارم. عروس چرخ. عروس خاوری. عروس فلک. عروس نه فلک.
- عروس زَر، کنایه ازآتش است:
از حجره ٔسنگ آمد در جلوه عروس زر
در حجله ٔ آهن شد گلنار همی پوشد.
خاقانی.
- عروس سبا، اشاره به بلقیس ملکه ٔ سبا است:
بهر آوردن عروس سبا
رای جز آصفی نمی شاید.
خاقانی.
- عروس شام، لقب شهر عسقلان است. عروس الشام. رجوع به عروس الشام شود.
- عروس شوی مرده، کنایه از دنیای فانی باشد. (برهان) (آنندراج). عروس مرده شوی. عروس خشک پستان.
- عروس صحرا،شتر بارکش. (آنندراج). رجوع به ترکیب عروسان بیابان شود.
- عروس عَدن، کنایه از ماه باشد. و به عربی قمر خوانند. (برهان) (آنندراج).
- || کنایه از ستاره های آسمانی است. (برهان) آنندراج).
- || پرستار و خدمتکاری را گویند که شبها با او دخول توان کرد. (برهان) (آنندراج).
- عروس عرب، کنایه از مکه ٔ معظمه است. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). کعبه ٔ معظمه. (غیاث اللغات):
به خال و زلف ولب و حجله ٔ عروس عرب
که سنگ کعبه و حلقه ست و آستان و حجاب.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 50).
- عروس فلک، کنایه از آفتاب جهان آراست. (برهان) (آنندراج). عروس نه فلک. عروس چرخ. عروس چهارم. عروس روز:
بل عروس فلک ببرّد دست
کان نی مصر یوسف دگر است.
خاقانی.
ششم عروس فلک را امید دامادی
ز بخت بالغ بیدار خواب دیده ٔ اوست.
خاقانی.
- عروس قلندرها، زن که از آشنا و غریب روی نپوشد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- کرسی عروس، نام قضیه ٔ فیثاغورس است در هندسه. رجوع به شکل عروس شود.
- گنج عروس، در موسیقی، نام یکی از تصنیفات باربد است. (برهان). و رجوع به گنج عروس در ردیف خود شود.
- لباس عروس، لباس که در هنگام زفاف پوشند. لباس که در جشن عروسی در برکنند. و رجوع به لباس عروسی شود:
بهر ولی تو ساخت وز پی خصم تو کرد
صبح لباس عروس شام پلاس مصاب.
خاقانی.
- نوعروس، زن که تازه زناشوئی کرده باشد. تازه عروس:
دگر عادت آن بود کآتش پرست
همه ساله بانوعروسان نشست.
سعدی.
شکایت کند نوعروس جوان
به پیری ز داماد نامهربان.
سعدی.
بارها نوعروس جانفرسای
دست در دامنش زدی که درآی.
سعدی.
- امثال:
حالا چند کلمه از مادر عروس بشنو، نظیر حالا دیگر این دول را بگیر. (امثال و حکم دهخدا).
عروس از مهد ابخاز بستند، اشاره به آن است که روسیان دختران و زنان قوم ابخاز را گرفتند و کدبانوی خانه ٔ خود ساختند. (آنندراج، از شرح اسکندرنامه).
عروس بی جهاز روزه ٔ بی نماز دعای بی نیاز قورمه ٔ بی پیاز. (امثال و حکم دهخدا).
عروس تعریفی آخرش شلخته درمی آید. (امثال و حکم دهخدا). عروس تعریفی عاقبت شلخته درآمد (یا از آب درآمد)، شخص مورد تحسین یاشی ٔ مورد تمجید فاسد و معیوب درآمد. عوام گویند: عروس تعریفی گوزار درآمد. (فرهنگ عوام).
عروس تنبانش دو تا است، یا عروس چهار تنبان دارد مفت کپل گنده ش. نظیر: أیهاالممتن علی نفسک فلیکن المن علیک. (امثال و حکم دهخدا). عروس نه تنبان دارد مفت کون گنده اش، اگر ثروت و نعمتی دارد فایده اش عاید خودش می شود، ما چرا زیر بار منت یا کبرفروشی او باشیم. (فرهنگ عوام).
عروس جوان داماد پیر
سبد را بیار جوجه بگیر.
(امثال و حکم دهخدا).
عروس حمام بر است، نسیجی بی دوام لکن خوش ظاهر است. (امثال و حکم دهخدا). پارچه ای خوش نما و بی دوام است. (فرهنگ عوام). رجوع به «عروس حمام بر» در ردیف خود شود.
عروس خانم ما هیچ عیبی نداره سرش کچله کونش کپه داره. (فرهنگ عوام).
عروس خیلی خوب بود گرهم درآمد، همانند احمدک خوشگل بود آبله هم درآورد. (فرهنگ عوام).
عروس را به پیرایه ٔ همسایه یک شب بیش نتوان پیراست. (امثال و حکم دهخدا، از مقامات حمیدی).
عروس سر خودش را نمی توانست ببندد میرفت سر همسایه را ببندد. (امثال و حکم دهخدا).
عروس شدم خلاص شدم، اختیارم با خود شد و از قیدی که داشتم رستم. (فرهنگ عوام).
عروس که به ما رسید شب کوتاه شد، مدت بهره مندی از این نعمت بسیار کوتاه بود. (فرهنگ عوام).
عروس ماعیبی ندارد کور است کچل است سرگیجه دارد. نظیر: نجنب که گنجی. عنز بها داء. (امثال و حکم دهخدا).
عروس مردنی را گردن خارسو نگذارید، این چیز خود معیوب است، عیبش را متوجه دیگری نسازید. (فرهنگ عوام).
عروس می آید وسمه بکشد نه وصله بکند. (امثال و حکم دهخدا).
عروس نمی توانست برقصد می گفت اتاق کج است. (امثال و حکم دهخدا).
عروسی که خارسو ندارد، اهل محل خارسوی اویند، زنی با بچه ای که صاحب و سالار ندارد همه کس در کار او مداخله و فضولی می کند. (امثال و حکم دهخدا).
عروسی را که مادر زن تعریف کند لایق گیس خودش است. (فرهنگ عوام).
عروسی را که مادرش تعریف کند، یا تمجید کند برای آقادائیش خوب است. (امثال و حکم دهخدا).
|| کنایه از هر چیز زیبا و آراسته. (فرهنگ فارسی معین):
چون عروس، بسان عروس. مثل عروس.سخت زیبا. نیک آراسته. (یادداشت مرحوم دهخدا):
یکی خوب کشتی بسان عروس
بر آراسته همچو چشم خروس.
فردوسی.
یکی لشکر آراسته چون عروس
به شیران جنگی و آوای کوس.
فردوسی.
|| در تداول عامه، بسیار محجوب. (فرهنگ فارسی معین). || منکوحه ٔ پسر. (از ناظم الاطباء). زن پسر شخص. (فرهنگ فارسی معین). زن نسبت به پدر شوهر و مادر شوهر، چنانکه: فاطمه (ع) عروس ابی طالب است. (یادداشت مرحوم دهخدا). زن نسبت به خویشان شوهر، و آن را به عربی کنّه گویند. || (اِخ) نام گنج اول است از گنجهای خسروپرویز. (برهان). گنج عروس. رجوع به گنج عروس در ردیف خود شود:
نخستین که بنهاد گنج عروس
ز چین و ز برطاس و از هند و روس.
فردوسی.
|| یکی از گنجهای کیکاوس است، که به طوس داده بود.کیخسرو آن را به گودرز سپرد که به زال و رستم و گیوبدهد. (برهان):
دگر گنج کش خواندندی عروس
که آکند کاوس در شهر طوس.
فردوسی.
|| نام آسمان هشتم. (ناظم الاطباء). || (ع اِ) گوگرد زرد، که اهل عمل آن را نفس خوانند. (از برهان). به لغت اکسیریان، کبریت است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). کبریت زرد. (مخزن الادویه). || قاتل النحل است، که نیلوفر باشد. (مخزن الادویه). اهل شیراز، آب مقطر از معصفر در اول مرتبه را عروس، و آب سرخ بعد از آن را داماد نامند. (مخزن الادویه). || چوبی که زه کمان خراط بدان پیچیده کشند. (از آنندراج).

عروس. [ع َ] (اِخ) (تیم...) نام تیمی بوده است ظاهراً به بخارا. (یادداشت مرحوم دهخدا):
دریغ تیم عروس و دریغ تیم ملک
که این و آن سفط جبه بود و دستارم.
سوزنی.

عروس. [ع َ] (اِخ) قلعه ای است به یمن. (از منتهی الارب). از قلعه ها و حصون بحار است در یمن. (از معجم البلدان).

عروس. [ع َ] (اِخ) نام منجنیقی بود از آن حجاج بن یوسف، که پانصد مرد آن را می گرداندند. و محمدبن قاسم به سال 89 هَ. ق. آن را برای جنگ با پادشاه هند فرستاد و یکی از اصنام هندیان را بوسیله ٔ آن ویران ساخت. (از تمدن اسلام جرجی زیدان ج 1 ص 143): برابر ارگ منجنیقی عروس برنهاد و بینداخت و پاره ای از خضراء ارگ فروافکندند. محمود [غزنوی] گفت به فال نیک آمد. (تاریخ سیستان).

تعبیر خواب

عروس

اگر زنی بیند که عروس شده او را پیش شوهر می بردند، دلیل است که آخر او باشد - جابر مغربی

معادل ابجد

یار عروس

547

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری